نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

این روزها....

سلام گلدونه من عزیز مامان مطالب وبلاگت کلا نامنظم شده اما از این به بعد سعی می کنم که به روز باشم و مرتب و امیدوارم مشکلی که برای وبلاگ قبلیت توی بلاگفا اتفاق افتاد دیگه تکرار نشه و بتونم این مطالب رو وقتی بزرگ شدی به دستت بسپارم. عزیز مامان فقط تونستم 10 تا پست رو از بلاگفا به اینجا بیارم و بقیه اش رو روی یه سی دی کپی کردم و برات نگه داشتم . این روزها دختر مامان حسابی خانم خونه دار شده و توی همه کارا کمکم می کنه. من دیگه برای عید امسال هیچ مشکلی ندارم چون تا دلتون بخواد دخترم چیزها رو برام جابجا می کنه مثلا قوطی چای رو باید توی پله های پشت بوم پیداکنم و قابلمه و ظروف کوچیک رو روی میز دراور.آنچنان هم با ذوق و قیافه مطمئن این کار رو انجام...
14 بهمن 1392

محرم امسال

سلام عشق مامان دختر گلم این روزها حالم خیلی بهتره . تاسوعا و عاشورای امسال رو رفتیم روستای اجدادی من . خیلی خوب بود . اما تو خیلی اذیت کردی . مدام می گفتی بریم مشهد ( به مسجد می گی ) وقتی می رفتیم اونجا می گفتی بریم خونه . اصلا یه جا بند نمی شدی و همش هم بغل من بودی و یه قدم هم راه نرفتی هنوزم دستام درد می کنه از بس بغلت کردم . روز عاشورا مراسم نخل برداری که توی یزد انجام می شه بود . هی دنبال نخل بغلت کرده بودم وتو تعجب کرده بودی .روز اول محرم که کاروان شترها از جلوی خونه مون رد می شد با دایی رضا و مامان بزرگ رفته بودی تماشا کنی . مامان بزرگ که گریه می کرده . تو هم مدام وقتی برگشتی خونه به بابایی می گفتی برام شتر بخر من سوار شم مامان بزر...
9 بهمن 1392

دختر 28 ماهه من

سلام عزیز مامان  28 ماهگیت مبارک دختر گلم 28 ماهه شدی وچقدر همین یک ماه تغییر کردی دیگه کارات اکثرا با فکر انجام می شه و برای کارات دلیل میاری . همچنان همه چیز رو برای خودت می خوای مخصوصا منو . وقتی نازنین کاری می کنه که می دونی بده فوری می ری جلو و مثل آدم بزرگا باهاش دعوا می کنی که دیگه این کارو نکنی خوب و قیافه خیلی جالبی می گیری .  چند روزی سرماخورده بودی و الان بهتر شدی . مدام می گی مامان ببین من مریض شدم . شربت نخوردم خوب نشدم . روی دستت رو باز کردم تا زخمش کم کم خوب بشه . اما گریه می کنی و می گی برام چسب بزن دستم خون شده . الهی مامان قربون قدت برم وقتی من خونه هستم و سرکار نمی رم صبحها هی از خواب بیدار می شی و منو صدا می ...
9 بهمن 1392

یه هدیه

سلام همه دنیای من عزیز مامان امروز رو اصلا حوصله نوشتن ندارم نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله ام . اما اومدم تا برات بگم از چند روز گذشته . روز پنجشنبه تولد ابوالفضل عمو سعید بود .رفتیم براش یه بازی فکری خریدیم . تازگی وقتی از مغازه اسباب بازی فروش رد می شیم با ذوق خاصی نگاه می کنی . وقتی هم به مغازه رفتیم جلوتر از همه می رفتی و همه چی رو با دقت نگاه کردی و دست زدی . چون بامغازه دار آشنا بودیم هیچی بهت نگفت و به ما گفت بذارم آزاد باشی منم از خدا خواسته قبول کردم و گذاشتم راحت برای خودت بگردی البته حواسم بهت بود که چیزی رو خراب نکنی . آخی چند باری توی مغازه ها که می رفتیم تا دستت به چیزی می خورد فروشنده با حالت بدی می گفت دست نزن کوچولو ومن خی...
9 بهمن 1392

ادای نذر

سلام عزیز دختر خانم و خوشگل من ، وقتی کوچیک بودی یعنی تازه به دنیا اومده بودی خیلی نا آروم بودی و مدام گریه می کردی تا حدی که فکر می کردم خدای نکرده مشکلی داری . یه روز درست زمانی که شش ماهه بودی  رفته بودم خونه یکی از همکارام برای سفره حضرت رقیه (ع) خیلی دلم گرفت همون جا برات نذر کردم که اگه مشکلی نداشتی و آروم شدی برات یه سفره حضرت رقیه (ع) بیندازم که به صورت معجزه آسایی همون شب آرومتر شدی و دیگه کم کم خوب شدی .این نذر رو نتونستم انجام بدم تا روز پنجشنبه گذشته که یه سفره برات انداختم و خیلی هم خوب بود . ایشالا همه حاجت مندا به حاجتشون برسن . برای دوستای وبلاگیمون هم خیلی دعا کردم برای الینا مسافری از بهشت که ایشالا هر چه زودتر سلامتی  ...
9 بهمن 1392

29 ماهگی نیایش

سلام قند عسل دخترک شیطون مامان 29 ماهه شد . عزیزم مبارک باشه . چقدر زود می گذره . دختر گلم همزمان با آخرین شب پاییز تو هم وارد 29 ماهگیت شدی . دیشب شب یلدا بود و ما همه خونه عمو سعید بودیم . زن عمو  حسابی زحمت کشیده بود و همه چی رو آماده کرده بود . فال حافظ هم گرفتیم . اما بگم از دیروز و اتفاقی که دوباره برات افتاد . نمی دونم چرا این چند وقته این قدر ضربه می خوری . دیروز بعد از ظهر که رفتم خونه دیدم بغل مامان بزرگ داری گریه می کنی .تا دیدمت فهمیدم طوریت شده برا همین پرسیدم دوباره چش شده و مامان بزرگ گفت که کشوی دراور رو یه دفعه کشیدی و کشو در رفته و خورده روی ناخن شصت پات . الهی قربون پاهات برم این ناخنت هم مثل ناخن شصت دستت سیاه شده ...
9 بهمن 1392

انتقال مطالب

سلام دوستای عزیزم. من تونستم ده تا از مطالبم رو از بلاگفا به اینجا منتقل کنم و ترتیب بندی وبلاگم به هم خورد امیدوارم بتونید تمام مطالبم رو بخونید
8 بهمن 1392

به دنبال پرستار جدید

سلام عزیز مامان چند ماه پیش برات نوشته بودم که پرستار گرفتم برات تا راحت باشی و مجبور نباشم ببرمت مهد کودک . اما از بدشانسی من و تو پرستارت که خیلی هم زن خوبی بود و من از بابتت خیالم راحت بود نمی تونه بیاد . چون هم مسیرش تا خونه ما طولانی تر شده و هم چون دخترش رو عروس کرده باید داماد داری کنه . حالا حیرون موندم کجا برات یه پرستار مطمئن پیدا کنم که راحت باشی اما هنوز بعد ازدو هفته نتونستم کسی رو پیدا کنم همه فکرم مشغوله ودوباره دلواپسی هام شروع شده . اصلا هم نمی خوام مهد بذارمت چون هم هوا داره سرد می شه و سرماخوردگی توی مهد زیاده و تو هم که حسابی بدنت ضعیفه و زود می گیری . و از یه طرف دیگه اصلا از مهد خوشت نمی یاد واون تجربه تلخ اردیبهش...
8 بهمن 1392

27 ماهگی ناز دختر

سلام عزیز مادر 27 ماهگیت مبارک عسل                                                                    نفسم روز به روز بزرگتر می شی و حرفا و کارای قشنگت هر روز جالبتر از روز گذشته . حسابی شیطونی و بازیگوش . خیلی فرزی و به یک چشم بر هم زدن کارتو انجام می دی . بیشتر با بابایی می ری بیرون . تا وقتی هنوز شیر می خوردی همیشه با من بودی و تنهایی اصلا با بابا نمی رفتی بیرون . اما حالا بیشتر با بابا تنهایی می ری بیرون مخصوصا شبها که نازنمین باید مشق بنویسه و تو اصلا نمی زاری . مدام می خوای بری سوپر کنار خونمون خرید کنی و لواشک و پفک در اولویتند . من نمی زارم پفک بخری و برات ذرت بو داده می خرم ام با بابایی و نازنین که       می ری حتما پفک م...
8 بهمن 1392

عکسهای جا مانده از قبل

سلام عزیزکم مامانی امروز می خوام عکسهایی که این دو ماهه ازت گرفتم رو بذارم البته همش نیست گلچینی از عکسها . چون اصلا نمی ذاری ازت عکس بگیرم و من باید ناگهانی ازت عکس بگیرم شاید خیلی خوب نشده باشه . وقتی دخترم لباس محمد صدرا رو می پوشه اینم اظهار لطف نیایش به محمد صدرای مظلوم ...
8 بهمن 1392